در اکتبر 1944، نخستوزیر بریتانیا پیشنهاد کرد که او و رهبر شوروی، ژوزف استالین، برای جلوگیری از درگیریهای پس از جنگ، شبهجزیره بالکان را به حوزههای نفوذ جداگانه تقسیم کنند. روسیه در رومانی و بلغارستان سلطنت کند؛ بریتانیا در یونان؛ مجارستان و یوگسلاوی بهطور برابر تقسیم شوند.
این پیشنهاد به حدی رسواییآمیز بود که چرچیل پیشنهاد کرد سندی را که او و استالین به تازگی روی آن توافق کرده بودند بسوزانند. او نگران بود که «ممکن است بهنظر کمی بدخواهانه بیاید» که سرنوشت میلیونها نفر را «به این شیوه سرسری» تعیین کنند. استالین پاسخ داد: «نه، تو آن را نگه دار.»
از نظر چرچیل این یک مدرک شیطانی بود.
چرچیل هیچگاه این سند را به رئیسجمهور ایالات متحده فرانکلین روزولت نشان نداد، کسی که مخالفت آمریکا با صلح بر اساس حوزههای نفوذ را اعلام کرده بود. اما قاره اروپا به زودی تقسیم شد، هرچند طبق خطوطی کمی متفاوت از آنچه چرچیل تصور کرده بود. در دوران جنگ سرد، اروپای غربی به حوزه نفوذ آمریکا تبدیل شد؛ اروپای شرقی تحت سلطه مسکو قرار گرفت. فقط زمانی که جنگ سرد پایان یافت و غرب پیروز شد، اروپای شرقی آزاد شد.
در دوران پرشور و تکقطبی که پس از آن آمد، به نظر میرسید که جهان چنین ترتیبات ژئوپولتیکی ناخوشایندی را پشت سر گذاشته است. اما امروز، این سوال مطرح است که آیا قدرتهای بزرگ ممکن است دوباره جهان را میان خود تقسیم کنند؟
چین، روسیه و سایر کشورهای مخالف نظم جهانی سالهاست که به دنبال حوزههای نفوذ منطقهای هستند. تحت ریاستجمهوری دونالد ترامپ، ممکن است بتوان تصور کرد که یک رئیسجمهور آمریکایی به این روند بپیوندد. بدون شک، نیات ترامپ اغلب گیجکننده است. سخت است که بگوییم چه ترکیبی از ایجاد و تخریب در دوران ریاستجمهوری او باقی خواهد ماند.
با این حال، بسیاری از خواستههای اولیه ترامپ، تردیدش در مورد اتحادهای آمریکا، آرزویش برای روابط خوب با رئیسجمهور روسیه ولادیمیر پوتین و رهبر چین شی جینپینگ، برای دیپلماسی حوزههای نفوذ مناسب است. به نظر نمیرسد که او از معامله با قدرتهای بزرگ به هزینه کشورهای ضعیفتر خودداری کند. بنابراین، ارزش بررسی این موضوع وجود دارد که یک جهان تقسیمشده به حوزههای نفوذ چگونه خواهد بود، و نه تنها به این دلیل که تاریکتر و خطرناکتر از آن چیزی خواهد بود که طرفداران آن تصور میکنند.
حفاظت برای سود
حوزه نفوذ یک ترتیب است که در آن یک کشور قوی سرنوشت کشوری ضعیفتر را دیکته میکند. گاهی اوقات، حوزههای نفوذ شامل ساخت امپراتوریهای رسمی یا تصرف مستقیم سرزمین است. در موارد دیگر، شامل ترتیبات سستتری است که همچنان تأثیر بر سیاستهای یک کشور را فراهم میکنند.
در دهههای اخیر، حوزههای نفوذ بهطور واقعی یک مفهوم ناخوشایند بودهاند. اما از نظر تاریخی، این چیز عجیبی نیست. اتحادیه دلیان به آتن قدرت زیادی در سراسر دنیای یونان باستان داده بود. کشورهای اروپایی در دوران امپریالیسم غربی حوزههای نفوذ وسیعی ساختند.
جنگهای جهانی قرن بیستم اساساً نبردهایی بر سر این بود که آیا دیکتاتوریهای تهاجمی اجازه خواهند داشت که امپراتوریهای عظیم دنیای قدیم را تأسیس کنند یا نه. هژمونی بیرحمانه مسکو در اروپا شرقی در مرکز جنگ سرد قرار داشت. روابطی بر مبنای کنترل، حتی تسلط، در یک دنیای بیرحم کاملاً عادی است.
حوزههای نفوذ رایج هستند زیرا معمولاً چهار مزیت برای قدرتهای بزرگ دارند: حفاظت (یک منطقه جغرافیایی برای مقابله با رقبای احتمالی)، پرتاب (یک پایگاه امن برای انتقال قدرت به مناطق دورتر)، سود (دسترسی ویژه به منابع و بازارها) و منزلت در دنیایی که جایگاه در آن مهم است. و اگر هر حوزه نفوذ با دیگری متفاوت باشد، همه آنها آزادی عمل کشورهای کوچکتر را محدود میکنند. به همین دلیل است که ایالات متحده همیشه یک شرکتکننده غیرمعمول و متناقض در مسابقه حوزههای نفوذ بوده است، حتی زمانی که این بازی را بهتر از هر کس دیگری انجام داده است.
امپراتوری پنهان آمریکا
آمریکا در 150 سال اول تاریخ خود یک حوزه نفوذ وسیع ایجاد کرد. این حوزه از آمریکای شمالی گسترش یافت، سپس قدرتهای اروپایی را از آمریکای لاتین بیرون کرد و به سمت ساخت یک حوزه همسایگی ویژه برای خود پیش رفت. ریچارد اولنی، وزیر امور خارجه آمریکا در سال 1895 نوشت: «ایالات متحده عملاً بر این قاره حاکم است و اراده آن بر موضوعاتی که در آن دخالت میکند قانونی است»، بیانیهای که نماد امتیاز امپراتوری است.
آمریکا اقتصادهای آمریکای لاتین را به خود وابسته ساخت؛ در سیاستهای آنها دخالتهای گستردهای انجام داد و دهها مداخله نظامی علیه تهدیدات بالفعل یا بالقوه انجام داد.
و اگر آمریکا کار خود را با ایجاد یک حوزه نفوذ منطقهای آغاز کرد، در قرن بیستم آن پروژه را به نفوذی جهانی گسترش داد.
در دوران جنگ سرد، واشنگتن بلوکهای اتحادی تشکیل داد که کشورهای کلیدی در اروپای غربی و آسیای شرقی را شامل میشد. شبکههایی از شرکا، مشتریان و نمایندگان در آفریقا، خاورمیانه و دیگر مناطق ایجاد کرد. آمریکا هرگز امپراتوری رسمی نداشت. اما این ترتیبات به آن تأثیر گسترده و بیرقیبی در سیاستها، اقتصادها و دیپلماسی کشورهای مختلف جهان داد.
پس تعجبی ندارد که ناظران خارجی از جمله چرچیل، وقتی که روسایجمهور آمریکایی آنها را در مورد شرارتهای امپریالیسم موعظه میکردند، با تمسخر به آنها نگاه میکردند. اما این روسایجمهور میتوانستند سه استدلال خوب برای این که چرا پروژه آمریکا با بقیه متفاوت است، بیاورند.
یک ابرقدرت واحد
اول از همه، این پروژه بیشتر داوطلبانه بود. آمریکا میتوانست در قاره آمریکا قدرتی سختگیرانه باشد. اما در اروپا و آسیا، از آن خواسته شده بود که نفوذ برجستهای را بر کشورهای نگران از تهدیدات موجود در نزدیکی خود اعمال کند. جیر لوندستاد، محقق، نوشت که آمریکا یک «امپراتوری به دعوت متحدان» ساخت. تا به امروز، اوکراین و دیگر کشورهای خط مقدم در تلاشند که وارد حوزه نفوذ واشنگتن شوند، نه اینکه از آن خارج شوند.
دوم، ظهور حوزه نفوذ آمریکا باعث افول امپراتوریهای بسیار ظالمتر شد. سلطه در نیمکره غربی به آمریکا این امکان را داد که در هر دو جنگ جهانی مداخله تعیینکنندهای داشته باشد، زیرا تهدیدات امنیتی نزدیک به خانه کمتر آن را اذیت میکرد. در جنگ سرد، سیستم اتحاد آمریکا اتحاد شوروی را مهار کرد و از آن پیشی گرفت، پیروزیای که جهان آزاد را به ارمغان آورد و اروپای شرقی را آزاد کرد.
سرانجام، اگر برخی حوزههای نفوذ برای استخراج اقتصادی هستند، حوزه نفوذ آمریکا چنین نبود: آمریکا به دنبال نوعی رهبری جهانی بود که به نفع بسیاری از کشورها و مردم بود. واشنگتن ارزشهای دموکراتیک را در مناطق تحت نفوذ خود پرورش داد. اقتصاد جهانیای را به وجود آورد که مشارکتکنندگانش را ثروتمند کرد. به جای تصرف و الحاق سرزمینها، آمریکا کار کرد و حتی جنگید تا فتح، بدترین شکل از ظلم امپریالیستی را به چیزی مربوط به گذشته تبدیل کند.
پس از جنگ سرد، مقامات آمریکایی استدلال کردند که همه تحت رهبری یک ابرقدرت روشنفکر، ایمنتر خواهند بود. جورج بوش رئیسجمهور توضیح داد که با حفظ «قدرت فراتر از چالش»، آمریکا از «رقابتهای تسلیحاتی بیثباتکننده» و «رقابتهای ملی ویرانگر» جلوگیری خواهد کرد. شاید یک دنیای با تنها یک قدرت متنفذ، یعنی آمریکا، بهترین دنیای ممکن باشد.
مقابله دیکتاتورها
برخی مخالف بودند. پوتین در سال 2007 اعلام کرد سیستمی با «یک استاد، یک حاکم» خطرناک است.
«ایالات متحده از مرزهای ملی خود در هر زمینهای تجاوز کرده است.» هژمونی آمریکا مانع از آن میشد که امپراتوریهای سابق و آیندهای مانند روسیه و چین از امتیازات ژئوپولتیکی و امنیت ایدئولوژیکی که به دنبال آن بودند، بهرهمند شوند. بنابراین آنها تلاش کردند یک جهان با حوزههای نفوذ بازسازی کنند.
جنگ پوتین در اوکراین اوج یک پروژه 25 ساله برای احیای اولویت مسکو در آنچه روسها «مناطق نزدیک» خود مینامند است. شی جینپینگ در حال پیگیری «آسیا برای آسیاییها» است، که مفهوم آن منطقهای است که در آن پکن حکمفرمایی میکند چون واشنگتن از آن اخراج شده است. ترکیه نیمهاتوکراتیک در تلاش است تا عظمتهای قدیمی امپراتوری عثمانی را از شمال آفریقا تا قفقاز بازسازی کند.
برای سالها، آمریکا در برابر این تلاشها مقاومت کرد. جو بایدن، معاون رئیسجمهور وقت، در سال ۲۰۱۵ هنگام بازدید از اوکراین گفت: «ما هیچ کشوری را که دارای حوزه نفوذ باشد، به رسمیت نخواهیم شناخت.» اما با تغییر تعادل قدرت، مقاومت دشوارتر شد. و امروز، به نظر میرسد که آمریکا دیگر کاملاً مخالف حوزههای نفوذ نیست.
ترامپ اشاره کرده است که روسیه بخشهای زیادی از اوکراین را تحت سلطه خود خواهد داشت و شاید باید این کار را انجام دهد. او و برخی از مشاورانش پیشنهاد کردهاند که تایوان به طور اجتنابناپذیر به چین تعلق خواهد داشت. ترامپ مدتهاست که در مورد تعهدات ائتلافی ایالات متحده که مانع از سرکوب کشورهای ضعیف توسط پکن و مسکو میشود، دچار تردید بوده است. او به طور آشکار خواهان کاهش تنشها با دیکتاتورهایی است که در تلاشند تا بر مناطق اطراف خود تسلط یابند.
در همین حال، تیم ترامپ تهدید کردهاند که برای تحت کنترل قرار دادن همسایگانی همچون کانادا، گرینلند و پاناما از زور نظامی یا فشار اقتصادی استفاده کنند.
دنیایی که در آن قدرتهای بزرگ قوانین را تعیین میکنند و کشورهای ضعیف مجبور به پیروی از آنها میشوند، احتمالاً برای ترامپ کاملاً مناسب خواهد بود.
اما مشخص نیست که این روند به کجا خواهد انجامید. قطعاً تقسیم جهان به سادگی روزهای چرچیل نخواهد بود. اما بازگشت به توافقات ناخوشایند و حوزههای نفوذ به طور فزایندهای محتمل به نظر میرسد.
آیا ترامپ تسلیم خواهد شد؟
تصور چنین توافقاتی در اروپا سادهتر است، جایی که ترامپ به نظر مصمم است تا جنگ در اوکراین را پایان دهد و روابط با روسیه را تقریباً به هر قیمتی عادی کند. اگر ترامپ کیف را مجبور به پذیرش توافقی ضعیف و غیرقابل اجرا کند، مسکو در نهایت کنترل اکثریت آن کشور را به دست خواهد آورد، چه به صورت نظامی و چه سیاسی. این ممکن است آنچه را که روزی به عنوان یک جنگ تهاجمی شکستخورده به نظر میرسید، به درسی برای دیگر کشورهای نافرمان پس از اتحاد شوروی تبدیل کند.
پوتین قطعاً تسلط خود را در بلاروس تثبیت خواهد کرد. و اگر توافقی در مورد اوکراین همراه با کاهش نیروهای آمریکایی در قاره باشد، یا شاید در نهایت خروج از سازمان پیمان آتلانتیک شمالی، این میتواند به تهدید روسی علیه کشورهای شرق اروپا شدت بخشد. امروز، در اختیار پوتین یا ترامپ نیست که نیمی از قاره را به روسیه تحویل دهند. اما یک توافق بین قدرتهای بزرگ میتواند گامهای زیادی در جهت بازگرداندن سلطه روسیه در حاشیه شرقی اروپا بردارد.
طرف مقابل این توافق میتواند حوزه نفوذ چین در آسیا باشد. ترامپ یک تاجر اقتصادی است، اما در مورد چین طرفدار کاهش تنش است. او یک بار گفته بود اگر پکن تایوان را مورد حمله قرار دهد، ایالات متحده کاری نمیتواند انجام دهد.
یک توافق بین چین-آمریکا میتواند به کاهش حمایت ایالات متحده از تایپه منجر شود و مسیر چین برای الحاق تایوان را هموارتر کند. به همین ترتیب، کاهش حضور ایالات متحده در اقیانوس آرام غربی تسلط چین بر دریای چین جنوبی را تثبیت خواهد کرد. و اگر ترامپ، یا رئیسجمهور آینده، از ائتلافهای ایالات متحده در هند و اقیانوس آرام خارج شود، از کره جنوبی تا استرالیا برای مقاومت در برابر فشارهای چین با مشکل مواجه خواهند شد. حتی اگر پکن تمایلی به سلطه فیزیکی نداشته باشد، میتواند خواستار احترام بیشتری از منطقه باشد.
حوزه نفوذ ایالات متحده در این سناریو از بین نخواهد رفت: بلکه به نیمکره غربی محدود خواهد شد. ایالات متحده ممکن است تلاشهای خود را برای از بین بردن نفوذ اقتصادی، فناوری و نظامی پکن افزایش دهد، شاید با این قیمت که چین از دنیای جدید عقبنشینی کند تا واشنگتن از دنیای قدیم خارج شود. این دکترین ممکن است شامل فشارهای بسیار تندتری باشد تا سلطه ایالات متحده را تثبیت کند یا حتی قلمرو آن را گسترش دهد که اگر هدف، کانادا یا گرینلند باشد، احتمالاً ناتو را از بین میبرد و شکاف جدیدی در روابط آتلانتیک ایجاد خواهد کرد.
سایر حوزههای نفوذ جدید به این ترتیب از طریق توافقات قدرتهای بزرگ، چه ضمنی و چه آشکار، شکل خواهند گرفت. ایالات متحده از مرزهای استراتژیک اوراسیا عقبنشینی خواهد کرد و در عین حال کنترل خود را بر نیمکره غربی مستحکم خواهد ساخت. این کشور ممکن است متحدان عمیق خود در دموکراسیهای پیشرفته را با روابط خشنتر و معاملهای با مسکو و پکن جایگزین کند. این روابط جدید میتواند از طریق توافقات کنترل تسلیحات، مانند آنچه ترامپ تبلیغ کرده است، تقویت شود که هزینههای نظامی ایالات متحده را کاهش میدهد، چرا که آمریکا دیگر از کشورهایی که هزاران مایل دورتر از آن قرار دارند دفاع نخواهد کرد.
در حقیقت، جذابیتهای این رویکرد واضح است، بهویژه برای رئیسجمهوری که به صراحت از خطرات جنگ جهانی سوم ابراز نگرانی میکند. توافقات حوزههای نفوذ میتواند خطر تشدید تنشها در اوکراین یا تنگه تایوان را در کوتاهمدت کاهش دهد و در عین حال فاصلهای موقت بین قدرتهای بزرگ ایجاد کند. تعجبی ندارد که طرفداران محدودیتهای آمریکایی چنین ترتیباتی را میپسندند. اما هزینههای این رویکرد، چه آشکار و چه پنهان، میتواند شدید باشد.
تقسیم بندی جهان خطرناک است
عبارت حوزههای نفوذ یک اصطلاح فنی است، اما وقتی این حوزه تحت کنترل یک دیکتاتور خشن و غیرلیبرال باشد، این تنها یک عبارت برای سرکوب کشنده آزادی انتخاب است. ما میدانیم که چه وحشتی — شکنجه، کشتارهای جمعی، روسیسازی اجباری — در انتظار اوکراین است اگر به مسکو واگذار شود. از پکن هم انتظار نداشته باشید که در صورت تصرف تایوان رفتار بهتری نشان دهد.
قدرتهای بزرگ به طور حتم سیاستهای کشورهای کوچکتر را شکل میدهند، بنابراین باید انتظار کاهش شدید معیارهای دموکراتیک و آزادیها در مناطقی که روسیه یا چین کنترل میکنند، را داشت.
اقتصاد جهانی نیز رونق نخواهد یافت. برخی ممکن است امیدوار باشند که ایالات متحده بتواند حمایت از تایوان را در ازای وعده پکن برای حفظ جریان نیمهرساناهای پیشرفته از این جزیره مبادله کند. اما وقتی قدرتهای بلندپرواز شروع به تسلط بر مناطق اطراف خود میکنند، اجتنابناپذیر است که اقتصادهای خود را دوباره تنظیم کنند. دیر یا زود، ایالات متحده از شرق آسیا که تحت سلطه چین است، کنار خواهد رفت، زیرا روابط تجاری و سرمایهگذاریها به سمت پکن چرخش خواهد کرد.
این هزینهها ممکن است در مقایسه با منافع آن، اگر حوزههای نفوذ واقعاً باعث ایجاد ثبات بیشتر بینالمللی و کاهش خطرات جنگ شوند، بیاهمیت به نظر برسند. اما این ادعا نیاز به دقت دارد.
تقسیم جهان دشوارتر از آن چیزی است که به نظر میرسد
تقسیم جهان سختتر از آن است که به نظر میرسد، نه تنها به این دلیل که کشورهایی که سرنوشت آنها در حال تعیین شدن است، نیز حق دارند نظر بدهند. شاید کشورهای لتونی یا فیلیپین نتوانند کار زیادی برای فرار از سلطه قدرتهای بزرگ انجام دهند. اما لهستان و ژاپن کشورهای ضعیف و ناتوان نیستند و از زندگی در مناطقی که توسط رقبای دیرینه اداره میشوند، استقبال نخواهند کرد. بنابراین، آنها ممکن است مبارزه کنند یا به دنبال سلاحهای هستهای بروند تا امنیت و استقلال خود را حفظ کنند.
یک دنیای تقسیمشده میان قدرتهای بزرگ میتواند دنیایی باشد که در آن تکثیر تسلیحات هستهای به طرز وحشیانهای افزایش یابد. حتی برای واشنگتن، خطرات ممکن است بیشتر از آن چیزی باشد که به نظر میرسد.
در بررسی تاریخ، محققان اغلب دوران جنگ سرد، با حوزههای نفوذ رقیب اتحاد جماهیر شوروی و آمریکا را به عنوان دورهای از ثبات میبینند. اما این طور نبود. تغییرات در تعادل نظامی منجر به بحرانهای پرخطر در کره، برلین، کوبا و دیگر نقاط شد، زیرا ابرقدرتها عزم یکدیگر را برای دفاع از قلمروهای خود آزمایش کردند. این تاریخ هشدارهایی برای آنچه که ممکن است پیش رو باشد، ارائه میدهد.
توافقهای حوزههای نفوذ مقدس نیستند. آنها به اندازه تعادل قدرتهایی که آنها را ایجاد میکنند، پایدار هستند. بنابراین، اگر توافقات با مسکو و پکن فقط موقعیت آنها را در مناطق حیاتی تقویت کند، این توافقات ممکن است آغازگر تلاشهای آنها برای به هم ریختن نظم موجود باشد، نه پایان آن.
اگر پوتین اوکراین را تسخیر کند، چرا نباید از آن بهعنوان نقطه پرش برای پیشرویهای بیشتر استفاده کند؟ وقتی چین تایوان را کنترل کند، چرا نباید از برتری خود علیه کشورهای آسیبپذیر دیگر بهرهبرداری کند؟ و اگر چین به سلطه بر پویاترین منطقه جهان دست یابد، چرا نباید از قدرت بهدستآمده برای به چالش کشیدن آمریکا در اقیانوس آرام مرکزی استفاده کند؟ چه چیزی از این جلوگیری خواهد کرد که چین از تعهد خود برای اجتناب از دخالت در نیمکره غربی عدول کند؟
تاریخ آمریکا خود ناپایداری توافقهای قدرتهای بزرگ را نشان میدهد: وقتی جیمز مونرو دکترین خود را صادر کرد، قول داد که در صورت اجتناب از دخالت اروپا در قاره آمریکا، ایالات متحده هم در امور اروپا دخالت نکند. این وعده دقیقاً بهمدت زمانی که منافع ایالات متحده ایجاب میکرد، برقرار ماند.
مشکل اصلی این است که مدل حوزههای نفوذ بر فرضیات غلطی در مورد رفتار قدرتهای بزرگ استوار است. اگر پوتین و شی مردان معتدلی با آرزوهای میانهرو بودند، شاید از ایجاد حریم امنیتی در امتداد مرزهای خود راضی میشدند. اما آنها، مانند بسیاری از قدرتهای تجدیدنظرخواه، توسط ایدئولوژیهای خواستار گسترش و جستوجوی عظمت به حرکت درمیآیند. شی میخواهد چین را به قدرتمندترین و تأثیرگذارترین کشور جهان تبدیل کند. رویکرد تقسیمکردن جهان ممکن است ثبات موقتی ایجاد کند، زیرا قدرتها دستاوردهای جدید خود را حفظ میکنند، اما فقط تا زمانی که آماده چالش دوباره وضعیت موجود شوند. در این آینده، حوزههای نفوذ نه راهی به سوی صلح، بلکه راهی به سوی جنگ خواهند بود.
همه اینها فرضیه است، حداقل در حال حاضر. اما خطوط یک دنیای تحت سلطه حوزههای نفوذ به تدریج واضحتر میشود، همانطور که قدرتهای مخالف نظم موجود پیش میروند و تعهد آمریکا به جلوگیری از چنین دنیایی کاهش مییابد. متأسفانه، این آیندهای نیست که آمریکاییها در نهایت از زندگی در آن لذت ببرند، هرچند که ممکن است در حال حاضر جذاب به نظر برسد.
منبع: اکوایران به نقل از بلومبرگ
ثبت دیدگاه